ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

مامان های گل روزتون مبارک

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر . تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است. … مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبته...
31 فروردين 1393

تولد پرهام (با تاخیر)

همونطور که گفته بودم پرهامی شب عید به دنیا اومده و یادمه اون سال بابای پرهام هفت سین رو برده بود توی بیمارستان و اونجا با هم سال رو تحویل کرده بودن. هر سال که خواهری از مشهد میاد، خونه مامانی یه تولد کوچولو می گیریم و بچه ها کلی کیف می کنن. امسال هم بعد از تحویل سال، رفتیم خونه مامانی و جشن پرهام رو در کنار هم برگزار کردیم. عکس زیادی ندارم، مخصوصا از خود پرهام. آخه همش ارمیا و ایلمان شمعش رو فوت می کردن و پرهام هم ناراحت می شد. بیش تر از 10 بار خواهر گلم شمع روشن کرد و توسط این 2 تا ووروجک من خاموش شد. خلاصه آقا ایلمان هم چوب بیلیاردی  رو که عمو امیر ( بابای پرهام ) برای ارمیا و پرهام خریده بود و گفته بودم در طی 2 روز توسط ایلما...
26 فروردين 1393

سیزده بدر 93

روز سیزده بدر تا ظهر خونه بودیم و نتونسته بودیم برنامه ای بریزیم. آخه خواهری و پرهام و همسر گلش همون روز صبح زود برگشتن مشهد و حالمون گرفته شد و دیگه ما هم نشستیم خونه. ولی دیدم نمیشه نریم بیرون و سیزده مون رو بدر نکنیم. با مامانی و آقا جون هماهنگ کردم و زدیم بیرون، تا مامانی غمگین رو که از خواهرم و پرهام جدا شده بود رو از اون حال و هوا درش بیاریم. ارمیا طفلی تا فهمید دارم سبد پیکنیک رو پر می کنم با خوشحالی و بپر بپر گفت: بریم رودخونه و جوجه رو بزنیم. کلی از دستش خندیدم. خلاصه که تا بریم بیرون ساعت 2 ظهر شد و همسری هم گازو گرفت و رفتیم آبعلی. با اینکه ساعات زیادی اونجا نبودیم ولی خیلی خوش گذشت. هوا هم سر بود و می ترسیدیم ...
18 فروردين 1393

سال نو مبارک

  خوب ، سال جدید هم شروع و شد و خدا رو هزاران بار شکر که عید خوبی هم داشتیم. هر چند خیلی زود گذشت و تا چشم به هم زدیم تعطیلات تموم شد و باز کولوچه های خوشمزه مامان باید سر کار رفتن مامان رو تحمل کنن و باز مستقل شن. طفلی ایلمان مامان عادت کرده بود و امروز خیلی براش سخت خواهد بود و ارمیا هم باید بعد از 20 روز بره مهد. عیبی نداره این روزها هم می گذره و انشاءاله تنشون سلامت باشه. انشاءاله امسال سال پر از خیر برکت هم برای دوستان گلمون باشه و همیشه سلامت باشن و لبشون هم خندون باشه. غیر از دید و بازدیدها که خاص روزهای عیده ، تنها اتفاقی که افتاد این بود که روز دوم عید ماشینمون رو دزدیدن و البته خدا رو شکر زود هم پیدا شد ولی تا کلا...
16 فروردين 1393

عید داره می رسه

این روزها خیلی هوا خوبه و همش بارون بارون و بارون. خدا رو شکر. خونه به هم ریخته ای داریم و هنوز کلی کار. وقت هم ندارم. از 2 شنبه مر خصی گرفتم تا به اوضاع خونه رسیدگی کنم. هر جا می ریم همه در حال خرید عیدن. 4 شنبه قبل رفتیم خونه عمه بزرگه کولوچه ها تا سمنو پزی رو از نزدیک ببینیم. آخه همیشه قبل از عید عمه سمنو نذری داره و سمنوی عیدمون توسط ایشون پخته میشه. ایشالله قبول باشه و سفرشون هم پر از خیر و برکت. بعد از خونه عمه رفتیم هایپر سان. ایلمان تازگی ها همش دوست داره چرخ دستی رو خودش هول بده و صد البته این طوری بهتره. چون دیگه این طرف و اون طرف نمی پره و ما هم به دنبالش و همش سرگرم هول دادن چرخه. البته اولش خواب بود و ...
24 اسفند 1392
1